جمعه ها ، ما و خانواده خاله، به خانه پدربزرگ مي رويم خيلي كيف دارد. مخصوصاً بازي با محمد پسرخاله ام. امروز هم با دمپايي، دو گل كوچك درست كرده ايم، يك ساعت است كه من و محمد، «يكضرب» بازي مي كنيم. از تنم عرق مي جوشد و پيراهنم مرطوب شده است. به نفس افتاده ايم. ديگر حال شوت كردن توپ را ندارم. خسته و بي رمق، روي لبه حوض مي نشينم. صورتم را با آب حوض مي شويم. محمد با ناراحتي فرياد مي زند: « يا الله بيا بازي! چه زود بريدي!» هادي، روي لبه سيماني باغچه نشسته است. با ديدن من بلند مي شود و به طرف محمد مي رود: - داداش محمد! حالا كه خسته شده مي شه من به جاش بازي كنم؟ آفرين داداش! محمد، با آستين عرق پيشاني اش را مي گيرد. نفس نفس مي زند. هادي، دست محمد را گرفته، هي تكان مي دهد: - داداش محمد! آفرين، تورو خدا منو بازي بده! محمد، هادي را هل مي دهد. هادي مي افتد « تو ديگه چي مي گي» اداي هادي را در مي آورد و با لحن كشداري مي گويد: « داداش محمد، داداش بيا بازي» لحن صدايش را عوض مي كند: « آخه تو را چه به بازي! فسقلي!» چشمان سياه و درشت هادي پر از اشك مي شود. محمد، نگاهم مي كند و داد مي زند: « چي شد! پاشو ديگه! چقدر خودت رو لوس مي كني! » بلند مي شوم و توپ را به طرفش شوت مي كنم. لبخند مي زند. آفتاب رو به غروب است. ابر نازكي آسمان را پوشانده است. محمد چند گل مي زند. رو به محمد مي كنم و مي گويم: تو خسته نشدي؟ راستي تو از آن موقعي كه آمدي، به اتاق پدربزرگ نرفتي! اگه سلام نكني زشته ها. » محمد به توپ نگاه مي كند: - ياالله شوت كن! گوش پدربزرگ آنقدر سنگينه كه بايد ده بار سلام كنم تا بشنوه. كي حوصله داره بابا! ياالله شوت كن! هادي از هال بيرون مي آيد. رو به من مي كند و مي گويد: « حسين! مامانم كارت داره.» با بُهت و حيرت، به محمد نگاه مي كنم. بي خيال، با توپ بازي مي كند. با خودم مي گويم: « محمد به داداشش زده! آن وقت، خاله با من كار داره: «نكنه فكر كرده من محمد را هل دادم. يعني چه!» كنجكاوي كلافه ام مي كند. به دنبال هادي كشيده مي شوم. وارد هال مي شويم. بوي غذا توي هال پيچيده است.صداي مادر و مادر بزرگ را از توي آشپزخانه مي شنوم. هادي، به طرف اتاق پدر بزرگ، مي رود نور كم رنگ غروب، اتاق را سايه روشن كرده است. پدر بزرگ روي قاليچه جابجا مي شود. به طرف خاله كه آن سوي اتاق نشسته مي روم و كنارش مي نشينم. - خاله، لبخند مي زند و با لحن دلسوزانه اي مي گويد: « مي دونم خاله جان كه محمد، داداشش را هُل داده. براي همين تو را صدا زدم.» از اين حرف بيشتر تعجب مي كنم. عرق بر تنم يخ مي كند.خاله، ادامه مي دهد: « آره اون حتي اول نمياد به پدربزرگش سلام كنه و بعد بره دنبال بازي! اين بي احتراميه! البته بهش گفتم، گوش نداده » خاله بلند مي شود و قلم و كاغذ مي آورد: - كلاس چندي؟ - كلاس سوم دبستان - خب، پس مي توني بنويسي! اين را كه مي گم بنويس! و به پسر خاله ات بده! كلام پيامبر (ص) اثرش از همه حرفها بيشتره. - قالَ رَسُولُ الله (ص): وَ قََّرُوا كِبارَكُمْ وَارْحَمُوا صِغارَكُمْ. - « بزرگترها را احترام كنيد و به كودكان رحم نماييد.» - بي اختيار، نگاهم به پدربزرگ و هادي كه كنار او نشسته، كشيده مي شود. - بچه ها از اين داستان چه نتيجه اي مي گيريد؟
نظرات شما عزیزان: